اینجا دیگر گریزی نیست
باید ایستاد و فکر کرد
به آینده نه _ چون آینده ای نیست _
به گذشته
به روزهای تاریک و مبهم گذشته که سراسر فریاد سکوت هست
و من دیگر نای رفتن و نای ماندن را ندارم
حتی نای زندگی کردن را هم ندارم
باید تمام کرد رفتن را
هر سفر پایانی دارد پر از خستگی
و این سفر از همه بدتر
خسته تر
باید ایستاد و فکر کرد
به کفش های پاره
به اندام های تکیده
به فکری آشفته
خوابهای بد
به...
دیگر توانی برای جنگیدن نیست
دیگر راهی برای تسلیم شدن نیست
و دیگر ساعتی برای فرار نیست
پس ناگزیرم
مانده ام
خسته ام
و حتی خواب هم نمی بینم
من محکومم
محکوم به زندگی
محکوم به عاشق شدن
محکوم به دوست داشتن
و من تابوها را میشکنم
_من, همان نگاه کوچک_
پس نگو که این بار هم یک دست صدا ندارد
_چون از فریادش گوشهایم دیگر نمی شنود_
پس بگذار باز هم فکر کنند
باز هم قانون بنویسند
باز هم حکم صادر کنند
که به جرم نا امیدی
محکوم به زندگی شده ام
* این متن را یک روز در اوج خستگی نوشتم...شما تحمل کنید
درباره خودم
![]() مهدی مهدی هستم متولد 21 اسفند 1368 . خیلی وقت بود از تنهایی خسته شده بودم و بهترین راه حرف زدن و بیان عقایدم را وبلاگ یافتم لوگوی وبلاگ
![]() منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
فهرست موضوعی یادداشت ها
لوگوی دوستان
![]() ![]() ![]() ![]() آمار وبلاگ
بازدید امروز :0
بازدید دیروز :5 مجموع بازدیدها : 55167 خبر نامه
وضعیت من در یاهو
موسیقی وبلاگ
جستجو در وبلاگ
![]() |